ومنهم: شاه اهل تصوف، و بری از آفت تکلف، ابوالحسن احمدبن محمد النوری، رضی الله عنه
احسن المعاملات بود، و ابین الکلمات و اظرف المجاهدات بود و وی را مذهبی مخصوص است اندر تصوف و گروهی اند از متصوفه که ایشان را نوری خوانند که اقتدا و تولا بدو کنند.
و جملۀ متصوفه دوازده گروه اند، و از آن دو مردودان اند و ده از آن مقبول اند. آن چه مقبول اند: یکی محاسبیان اند، ودیگر قصاریان اند و سدیگر طیفوریان اند و چهارم جنیدیان اند، و پنجم نوریان اند و ششم سهلیان اند و هفتم حکیمیان اند و هشتم خرازیان اند و نهم خفیفیان اند و دهم سیاریان اند. و این جمله از محققان اند و اهل سنت و جماعت. اما آن دو گروه که مردودان اند: یکی حلمانیان اند که به حلول و امتزاج منسوب اند و سالمیان و مشیعه بدیشان متعلق اند دیگر حلاجیان اند که به ترک شریعت و الحاد مردودند و اباحتیان و فارسیان بدیشان متعلق اند و اندر این کتاب بابی اندر فرق فرق ایشان بیارم و اختلاف آن ده گروه و خلاف آن دو گروه را بیان کنم تا فایده تمام شود، ان شاء الله، تعالی.
اما طریق وی ستوده بود اندر ترک مداهنت و رفع مسامحت و دوام مجاهدت. از وی می آید که به نزدیک جنید اندر آمد، وی را دید مصدر نشسته. گفت: «یا اباالقاسم، غششْتهم فصدروک، ونصحْتهم فرمونی بالحجارة.» حق بر ایشان بپوشیدی تا مصدرت کردند و من مر ایشان را نصیحت کردم به سنگم براندند؛ از آن چه مداهنت را با هوی موافقت باشد و نصیحت را مخالفت و آدمی دشمن آن بود که مخالف هوای وی بود و دوست آن که موافق هوای وی بود.
و ابوالحسن نوری رفیق جنید بود و مرید سری. و بسیار از مشایخ را دیده بود و صحبت ایشان دریافته و احمدبن ابی الحواری را یافته بود. وی را اندر طریق تصوف اشارات لطیف است و اقاویل جمیل و اندر فنون علم آن نکت عالی.
از وی می آید که گفت: «الجمْع بالحق تفْرقة عنْ غیْره، و التفْرقة عن غیْره جمع به.» جمع به حق، تفرقه باشد از غیر وی و تفرقه از غیر وی، جمع باشد بدو؛ یعنی هرکه را همت به حق تعالی مجتمع باشد از غیر وی مفترق است و هر که از غیر وی مفترق است بدو مجتمع است. پس جمع همت به حق تعالی جدایی باشد از اندیشۀ مخلوقات. چون از مکونات اعراض درست شد به حق اقبال درست شد و چون به حق اقبال درست شد از خلق اعراض درست شد؛ که «ضدان لایجْتمعان.»
و اندر حکایات است که وقتی وی سه شبانروز می خروشید اندر خانه، بر یک جای استاده. جنید را بگفتند. برخاست و به نزدیک وی شد و گفت: «یا ابوالحسن، اگر دانی که با وی خروش سود دارد تا من نیز در خروشیدن آیم و اگر دانی که رضا بهْ، تسلیم کن تا دلت خرم شود.» نوری از خروش باز استاد و گفت: «نیکو معلما که تویی، یا اباالقاسم ما را!»
و از وی می آید که گفت: «أعز الأشْیاء فی زماننا شیْئان: عالم یعْمل بعلْمه، و عارف ینْطق عن حقیقته.» عزیزترین چیزها در زمانۀ ما دو چیز است: یکی عالمی که به علم خود کار کند و دیگر عارفی که ازحقیقت حال خود سخن گوید؛ یعنی اندر این زمانه علم و معرفت هر دو عزیز است؛ از آن چه علم بی عمل خود علم نباشد و معرفت بی حقیقت معرفت نه و آن پیر این سخن از زمانۀ خود نشان داده است و اندر همه اوقات خود این عزیز بوده است، امروز خود عزیزتر است و هر که به طلب عالم و عارف مشغول گردد روزگارش مشوش گردد و نیابد. به خود مشغول باید شد تا همه عالم عالم بیند و از خود به خداوند رجوع کند تا همه عالم عارف بیند؛ از آن چه عالم و عارف عزیز باشد و عزیز دشواریاب بود. چیزی که ادراک وجود آن دشوار بود، طلب کردن آن ضایع کردن عمر باشد. علم و معرفت از خود طلب باید کرد و عمل و حقیقت از خود درخواست.
از وی می آید رضی الله عنه که گفت: «منْ عقل الأشیاء بالله فرجوعه فی کل شیء إلی الله.» هرکه چیزها را به خداوند تعالی داند و از آن وی شناسد، اندر همه چیزها رجوعش به وی باشد نه به چیزها؛ از آن چه اقامت ملک و ملک به مالک بود. پس استراحت اندر رویت مکون بود نه اندر رویت کون؛ از آن چه اگر اشیا را علت افعال داند پیوسته رنجور باشد، و به هر چیزی رجوع کردن ورا شرک باشد. چون اشیا را اسباب فعل داند، سبب به خود قایم نبود؛ که به مسبب قایم بود چون رجوع به مسبب الاسباب کند از شغل نجات یابد.